خواستم متن زیبایی بنویسم که سال نو دارد می آید، بی خیال شدم. گذشتم. تا کی بگذرم؟ دور تا کی؟ دور تا چند؟ بیهودگی دور همیشه جاودان نمای باطل کردن روزهای تکراری عمر در دوران غیبتم داد می زند
داااد می زند.داااااااااد می زند.داااااااااااااد می زند.داااااااااااااااااد می زند. داااااااااااااااااااااااد می زنم و از رهایی می گویم. کی رهایی را تجربه می کنم؟
دیوانه شدم عاقبت. آخر ز غم عشق تو دیوانه شدم. خدا قبول کند.فراموش کرده بودم که همه ی آن هایم را خدا باید قبول کند. همه ی آن هایم را خدا قبول کند چه طور است؟ خوش بختی پس دیگر چیست؟
منشا هستی کدام است؟
انشا هایم کجاست؟ کجاست آن جا که می توانم از فرصت هایم طلا بسازم؟ چرا هر چه گذشت فکر می کنم سخت تر شد؟ چرا درون نویسی گرفته ام؟ هیچ کدام را منتشر کرده ام آیا؟
پرسید: تاریک شدی؟
بله! بله که تاریک شدم. تمام تاریکی هایم زیر این چهره ی نیش دار پنهان می شود و پنهان می شود تمام حقیقت هایم که نمی دانم مرز انتشارشان تا کجاست و در این لحظه به آن می اندیشم که آن را در وبلاگم منتشر کنم.چرا؟ گریزی ست.دیوانگی.
سال مبارک باشد؟ مگر مبارک نیست خودش؟ هر چه از دوست رسد نیکو نیست مگر؟ پس ما چه کاریم اگر سال خود مبارک است؟ لحظات نکبت بارمان از کجاست؟ بیابان چیست که سراسر مه گرفته؟ بسیار سوال چه راست و جوابی نیست؟
می فرماید: من آوازم.
سوالم اگر سوالم.من سوالم.پاسخ کیست؟ اگر این را می خواند نظر بگذارد سر جدش.
(این جاست که یقین کردم منتشرش کنم!)
من به فلک بوده ایم؟ یار ملک بوده ایم؟
عجب!
گفت الله تو خود لبیک ماست؟
عجب!!
در بادیه سرگشته ما در چه هواییم؟
عجب!!!
پس آن روی سکه را که ناامیدی گویند کجا برود؟
هیچ کس که نخواست ناامید زندگی کند.
من این وسط چه کارم؟
"فکر و خیال بیش از حد دیوانه می کند به روایت تصویر" خوبی شده ام.دیری ست.
1-هر انسان مجموعه ای از افکار خودآگاه و ناخودآگاه است که با کارهایش نمایان می شود.در حقیقت هر کسی کارهایش است.من هم همین کلماتم!
هیچ کس راهی درست و حسابی به درون خودش هم ندارد چه رسد به دیگران.پس عملا دو راه برای شناخت خود باقی می ماند:
اول:تفکر درباره ی کارهای خودمان
ابزار درک انسان عقل است.پس تنها کاری که می شود انجام داد ارزیابی کارها به کمک فکر است.فکر نیز تهی نیست و هر چیزی را با باور ها قیاس می کند و اگر مغایرت داشت، شاکی می شود. شکایت عقل (بخوانید عذاب وجدان)روی عملکرد آینده ی ما تاثیر می گذارد.(از آن جایی که هر چیزی هم خوبی دارد و هم بدی، شکایت عقل (باز بخوانید عذاب وجدان) می تواند ما را خویشتندار، وسواسی،با عزت نفس،درونگرا و هر چیز دیگری کند.)
دوم:نشستن پای حرف دیگران
دیگران می گویند.برخی دیگران می نویسند.برخی می خوانند اما همه ی دیگران در "حرف داشتن" مشترکند.آن ها کار ما را،حرف ما را و آواز ما را می بینند.آن ها برای خود "من" اند و دیده هایشان را با دیدگاه هایشان قیاس می کنند.البته گاهی از این حرکت "خنده می آید خلق را".آن ها مهم نیستند.باید سپردشان به همان گوش که دروازه است.اما برخی دیگران ها هم هستند که می توان در صورت برخوردن به آن ها نتایج خوبی گرفت.مهم پیدا کردن آن هاست و بیچاره کسی که مهم ها را تشخیص ندهد.اصلا شک را برای همین آفریده اند.شک به باور های گذشته و انتخاب بهتر از بین "حرف من" و "حرف او".
2-انسان رها که باشد رفتارش به سود خودش می شود."فقط"سود خودش را می بیند چون این تنها کاریست که فکر کردن نمی خواهد.در واقع این نوع رفتار، خودخواهانه و نه به سود شخص است.زیرا بار ها دیده ایم که رفتاری خودخواهانه چگونه به زیان شخص تمام می شود.
دیگران "خود" دارند و "خود" آن ها هم می خواهد.پس خودخواهی را برنمی تابد و خودخواه را دور می کند.در نهایت انسان خودخواه است که هر چه بیشتر خودش را بخواهد، بیشتر در این چرخه فرو می رود.
3-خب که چی؟
وقتی ندانی چه را و به کجا می روی، دیوار هایی هستند که هدایتت کنند.اما اگر سایه ی آن ها را برای ادامه ی زندگی برگزینی، بی چاره می شوی.نمی شود دیدشان اما اگر درد می کشی بخند عزیزم که به همین دیوار ها خورده ای.یکیشان افسردگی ست.زندگی که می کنی، خواه ناخواه آن را تجربه خواهی کرد.
افسردگی یعنی دلت یخ ببندد.یعنی وجودت یخ ببندد.بسته شوی و بستگی داشته باشی.به لبخند دوستانت، به چای و نبات قمقمه ات، یا حتی به آن موسیقی که از رادیو خواهی شنید."بستگی" می بندد.آوازت را می بندد.فریاد می شوی.دماوندت می کند.برف رویت می نشیند و رخسار ماهت را ذره ذره می فرساید و دم بر نمی آری.
افسردگی انسان نیست.سنگ است.برف است.دماوند است.خیال فوران حتی برف هایش را آب نمی کند.خیالت آب می شود اما نان نه.سنگر ها را رها می کنی و سر تا پا دل می شوی.خیال می کنی جان شده ای اما تنها دلی شده ای که نیم تن هم نمی شود.جان چه باشد؟
یک بار جستی، نشد.دو بار جستی، باز هم نشد.سه بار جستی، نشد که نشد.استقرا می کنی که هر چند بار که بجهی باز نمی شود.همین استقرا خارت می کند.قصه ی تکرار است.تکرار قصه ی پریدن برلای پرواز.برای بهتر شدن.برای یا حق و یا هویی که ماییم.ما جهانمان را پله برقی و آسان سر کرده ایم.یاهو را هم در گوگل جستجو می کنیم.
چند روزی ست که به من جدید عادت کرده ام.خسته،بی نظم،بی حوصله،تندخو،حساس،مهربان برای دفع موقت احساس منفی؛مضطرب برای آینده و نیاینده و نیامده و حسرت آمده و آورده و افسرده از کرده و دل در طلب بی کوشش و مبهم روشن ها و استعداد نهفته و حرف های اضافه ی بیرون ریز،فوران کننده،منفجر شونده.سکوت را با چرند می شکنم.تنهایی را با پند.اما نه در کارم قندی می بینم و نه خودم را در بند.همه را سجع و نظم واره می کنم و به خورد بندگان خدا می دهم.خاله بازی می کنم.کشکی خاله بازی می کنم.هر روز هم همان آش را برایم می پزد.پایم گیر است.گیر آشی که سبزیم را می سوزد.
خواستم متن زیبایی بنویسم که سال نو دارد می آید، بی خیال شدم. گذشتم. تا کی بگذرم؟ دور تا کی؟ دور تا چند؟ بیهودگی دور همیشه جاودان نمای باطل کردن روزهای تکراری عمر در دوران غیبتم داد می زند
داااد می زند.داااااااااد می زند.داااااااااااااد می زند.داااااااااااااااااد می زند. داااااااااااااااااااااااد می زنم و از رهایی می گویم. کی رهایی را تجربه می کنم؟
دیوانه شدم عاقبت. آخر ز غم عشق تو دیوانه شدم. خدا قبول کند.فراموش کرده بودم که همه ی آن هایم را خدا باید قبول کند. همه ی آن هایم را خدا قبول کند چه طور است؟ خوش بختی پس دیگر چیست؟
منشا هستی کدام است؟
انشا هایم کجاست؟ کجاست آن جا که می توانم از فرصت هایم طلا بسازم؟ چرا هر چه گذشت فکر می کنم سخت تر شد؟ چرا درون نویسی گرفته ام؟ هیچ کدام را منتشر کرده ام آیا؟
پرسید: تاریک شدی؟
بله! بله که تاریک شدم. تمام تاریکی هایم زیر این چهره ی نیش دار پنهان می شود و پنهان می شود تمام حقیقت هایم که نمی دانم مرز انتشارشان تا کجاست و در این لحظه به آن می اندیشم که آن را در وبلاگم منتشر کنم.چرا؟ گریزی ست.دیوانگی.
سال مبارک باشد؟ مگر مبارک نیست خودش؟ هر چه از دوست رسد نیکو نیست مگر؟ پس ما چه کاریم اگر سال خود مبارک است؟ لحظات نکبت بارمان از کجاست؟ بیابان چیست که سراسر مه گرفته؟ بسیار سوال چه راست و جوابی نیست؟
می فرماید: من آوازم.
سوالم اگر سوالم.من سوالم.پاسخ کیست؟ اگر این را می خواند نظر بگذارد سر جدش.
(این جاست که یقین کردم منتشرش کنم!)
ما به فلک بوده ایم؟ یار ملک بوده ایم؟
عجب!
گفت الله تو خود لبیک ماست؟
عجب!!
در بادیه سرگشته ما در چه هواییم؟
عجب!!!
پس آن روی سکه را که ناامیدی گویند کجا برود؟
هیچ کس که نخواست ناامید زندگی کند.
من این وسط چه کارم؟
"فکر و خیال بیش از حد دیوانه می کند به روایت تصویر" خوبی شده ام.دیری ست.
لیوان چای داغ است.نمی شود لب رویش گذاشت. تمثیل مقصود و سختی راه و سختی های راه عشق به فکرم می زند. داغی غیر قابل تحمل جام، سختی فوق انسانی را می نمایاند. فوق انسانیش اندوهگینم می کند. انگار با سرشت انسانیم ناسازگار است. این جرقه بدلم را گرم می کند. حسم می گوید تمثیلهامان از آن ور بوم احساس افتاده. دلگرم کننده ی روزهای سختی خودش باعث سختی ست. دقیقا همین جا بیهودگی اش را می توانید اعلام کنید! می پندارم واقعگرایی بیشتری نیاز است. یعنی که بنای تمثیل و غنایی پردازی هامان بر واقعگراییمان باشد مفید تر است.
شاید نوشته ای نجوشید. شاید فکر خوبی جرقه نزد. ممکن است اصلا فکر نکرده باشم. (قال نویسنده: امان از مجازی) شاید هم هی تکرار می کنم. من هنوز همانم. همان که بیهوده نوشت و آشی می پخت که سبزیش را می سوخت. و همان که هی تکرار می کرد. هشتاد و پنج بار نوشت این جمله را. چون خاری در چشم. هر قدر روزهایم حاصل فشردن F5 بر روز قبل باشد، همان می شود که سی و شش به علاوه ی یک نوشته سابقم -گر چه در ظاهر تفاوت- اما حقیقتا یک چیز اند. من مجازی ام. بسیاری از ما سازنده ی یک جامعه ی مجازی هستیم. جامعه ای که هیچ مرزی نمی شناسد کلاً. برای بسیاری از ما، دنیای واقعی ضرورت حرص در آری ست که گریز از آن ممد حیات است. مفرح ذات هم نداریم. یک دمی چرخ می زنیم به این طرف و دمی به آن طرف و دم بعد به آن یکی طرف و ساعتی هم به اطراف آن دیگر طرف و ساعتی به جست و جوی تلّی نو که رویش نگردیده باشیم. و باز دوباره هی همچنان پشت سر هم بی وقفه پیاپی و کماکان. (=همان طور که بود). یعنی که من هنوز همانم.
ناچار نیستم اما از همان بودن. این را عده ای می گویند. آن قدر این گفتهشان را نیازموده ام در راستیش شک کرده ام. اما ندایی امیدوار از جنسِ "ما چه قدر خوبیم" دعوتم می کند به چالش آزمودنش. فکر می کنم بیارزد. هر چه باشد وقتی تهی باشم، احتمال بیشتری وجود دارد که به سمت هر کاری کشیده شوم.
لیوان چای داغ است.نمی شود لب رویش گذاشت. تمثیل مقصود و سختی راه و سختی های راه عشق به فکرم می زند. داغی غیر قابل تحمل جام، سختی فوق انسانی را می نمایاند. فوق انسانیش اندوهگینم می کند. انگار با سرشت انسانیم ناسازگار است. این جرقه دلم را گرم می کند. حسم می گوید تمثیلهامان از آن ور بوم احساس افتاده. دلگرم کننده ی روزهای سختی خودش باعث سختی ست. دقیقا همین جا بیهودگی اش را می توانید اعلام کنید! می پندارم واقعگرایی بیشتری نیاز است. یعنی که بنای تمثیل و غنایی پردازی هامان بر واقعگراییمان باشد مفید تر است.
سلام.این بار دوست داشتم با سلام آغاز کنم.این، کلامِ دوست داشتنی من است.تنها بدیش این است که نمی دانم بعدش چه باید گفت.اما دوست دارم به هر که می بینم و هر که دوست دارم سلام کنم.حالا که این طور شده، باز می گویم:
سلام.
حالتان خوب است؟ امیدوارم که این طور باشد که اگر نباشد، می نشینم آن سوی دنیا و از کوتاهی دستم غصه می خورم؛ که اگر شاد باشید، شاید این سوی دنیا هم گل لبخندی متولد شد. شاید روزی گذرتان به این سو افتاد و از پشت پنجره ای، گلی به شما خندید.شاید هم آن رهگذر هر روزی، صبح ها بویی از نفسش را برای شما تحفه آورد.
شوری از دل فوران کرد و سلامی گفتیم
این از آغاز! بگو نقطه ی انجام کجاست؟
پیش نوشت: چندی پیش با خودم قرار گذاشتم که دیگر نوشته هایم را "داغ داغ" منتشر نکنم. این تصمیم، مدتی دوری از وبلاگ نویسی را برایم در پی داشت. انگار نمی خواستم پیش از انتشار فکر کنم؛ شاید مطلب شایسته ای به عرض مخاطب رسید. اما این نوشته هم از همان قماش است.
زد و به هر دلیلی اینترنت قطع شد. می شود حدس زد که در ابتدا بد و بیراهی نثار محیط کردم و سپس به نمایشگر زل زدم. طبق عادت باید مرورگری مجازی باز می شد و دمی چند به بطالت می گذشت اما به سیگار خالی فندک می زدم. هنگامی که معتاد به مخدرش نرسد، در هر گوشه و کناری دنبالش می گردد.
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
حاصل، گشت و گذار آفلاین در پیام های پیشین بود؛ گذاری از جنس گذر بر ویرانه های تخت جمشید. فایده نداشت. عطش مجازیام را سیراب نمی کرد. پس بارها را امتحان کردم؛ بارها سایتهای خارجی را و بارها پراکسی تلگرام را.
از هر کرانه تیر دعا کرده ام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
چاره ای نبود. باید تن می دادم به استفاده از پیام رسان های داخلی. هر قدر هم که خوب باشند، منفور اند. این کپی های ناقص اجباری!
بدیهی است که کارایی تلگرام را نداشتند. محدودتر از تصورم بودند اما راه دیگری موجود نبود. تحمل شرایط برایم سخت بود چون از نعمت هرروزه ام محروم شده بودم. چگونه می شد بازش گرداند؟ به چه کسی بگوییم که بیا و درد ما دوا کن؟ بی شک در "شرایط حساس کنونی" کسی زیر بار نخواهد رفت. از این گذشته، به چه روشی می توان دست به اعتراض زد که علاوه بر حفظ سلامت جسمی، شاخک فضول الرعایای آن ور آبی تیز نشود و هرزه قلم های این ور آبی هم نانی از خون دل ملت نخورند؟
ای جان حدیث ما بر دلدار باز گو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
در نهایت، کار به انتظار منفعلانه رسید. انفعال تقریبا بدترین حالتی است که یک انسان می تواند تجربه کند. البته شکی در این نیست که کاری نکردن بنده در این جا ریشه در نادانی دارد. به هر حال باید نشست؛ یا قد علم بنده زودتر به دستگیره ی در می رسد یا دست های پشت پرده.
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
للحق
هر از گاهی که در حال گذرم از کوچه و خیابان (و گاهی بر و بیابان) نکته ای نظرم را جلب می کند و با گوشی ارزانم از آن عکس می گیرم. ارزان را از آن گفتم که بهانه ای برای کیفیت پایین عکسهایم آورده باشم. اما تا کی می توان سخن را حبس کرد؟ در جستوجوی هم صحبتی تصویری، حاضر نشدم رو به اینستاگرام بزنم. بگذار بزم ابتذال خانه بر جای خود بماند.
پی نوشت: سعی کردم در نگاهم سخنی باشد. اگر نبود، به بزرگی آن ها که سخنی دارند ببخشید.
یک شروع پرقدرت و به دنبالش فراموشی محض. دیدنش عادیست. "عادی" را می خواهم جور دیگری معنا کنم: منسوب به عادت. امان از عادت ها! کارهای بی دلیلی که میل به آنها وجود دارد و در تقابل با کارهای بادلیل، روزگار می گذرانند.
تقریبا همهی ما رویا داریم. رویای داشتن چیزی یا کسی یا حالتی درونی. این، سر مقابل طیف انتخاب است (انتخاب: برگزیدن چیزی از میان چند چیز). چه مرضی گریبانمان را گرفته و به یک سر طیف چسبانده که یکی از او می خوریم و یکی از دیوار عادت ها؟ عجب از انسان و تفکراتش.
چندین ماه پیش برای رساندن آنچه در دل داشتم به شما و قلمگرمی خودم، این کنج عزلت را افتتاح کردم؛ روزی آمدم، و پیش از رفتن در را کل گرفتم. نمی دانم کدام طرف در گیر کردم که گذرم باز به این جا افتاد! هر چه باشد، از اینستاگرام بهتر است.
و ما ادراک ما الاینستاگرام؟ آینهی تمام قد جهان پیشرفته. یکی روی تخت شاهی نشسته و طوری قانون گذاشته که من رعیت، اختیار تمام کارهای شخصیم را نداشته باشم. شاید بپرسید "چرا؟"؛ لازم می دانم به چند موردش اشاره کنم:
نمیخواهم جامهی ملامتگری به تن کنم که فلانش کج است و گر نه می توان تا فردا غر زد و ناله کرد. وبلاگ برای من عشق اولی ست که فراموش نشود. در نظر دارم پس از کمی خانهتکانی، بازگردم تا سحر چه زاید باز.
درباره این سایت